بسم الله الرحمن الرحیم
میرحامدِ دلباخته، در حکایتِ تلخیها و شیرینیهای حرکت از مدینه به مکّه، داستانی از دلداگی خود در لحظات جایگیری در “رابُغ” بازگو میکند.
صبح روز یکشنبه، 28 ذی القعدۀ 1282 ق. کاروان حاجیان، در مسیر رفتن از مدینه به مکّه به مکانی به نام “رابُغ” رسید.
پس از ساعاتی درنگ در آنجا، نزدیکِ یک ساعت بعد از ظهر و در حال حرکت به سمت مکّه، گدائی پافشار به سراغ میرحامد آمد. هر چه بی توجّهی میدید دست از پیلگیاش برنمیداشت.
کار به جائی رسید که در آن بین، نام امام حسن مجتبی و حضرت سیدالشهدا علیهماالسلام را برد
و حامدِ بیقرار را به حقّ ایشان قسم داد. علّامه در سفرنامۀ خود نوشتهاش اینسان مینویسد:
«به او اعتنا نکردم، اما او در میان سماجتهایش اسم حسنین علیهما السلام را بر زبان آورد و از من به حقّ آن دو امام مظلوم علیهماالسلام تمنّا کرد.
چشمانم اشکفشان شده، گریان شدم و مبلغی به او دادم.
[او رفت] اما مُویه و زاریام پیوسته تا مغرب ادامه یافت.
دعا میخواندم و میگریستم.
گاهی حضرت اباعبدالله علیه السلام را با دلگویههایم مخاطب قرار میدادم و از ایشان میخواستم که زیارت و شفاعتشان را روزیام کنند، و آرزو میکردم که مزارم را کربلای معلّی قرار دهند.
گاهی میرزا وزیر علی مرثیه میخواند و [من بر مصیبتهای عظیم آل الله علیهم السلام] اشکبار بودم.»
اسفندیاری